۱۳۸۸ آذر ۵, پنجشنبه

بغرافيای فيل

شادی نماند و شور نماند و هوس نماند
سهل است این سخن که مجال نفس نماند
فریاد از آن کنند که فریاد رس رسد
فریاد را چه سود؟ چو فریاد رس نماند
کو؟ کو؟ کجاست قمری مست سرودخوان؟
جز مشتی استخوان و پر اندر قفس نماند
امید دربدر شد و از کاروان شوق
جز ناله ای ضعیف ز مسکین جرس نماند
طوفانی از غبار بماند و سوار رفت
بس برگ و ساز بیهده ماند و فرس نماند
سودند سر به خاک مذلت کسان چو باد
در برج های قلعه تدبیر کس نماند
کارون و زنده رود پر از خون دل شدند
اترک شکست، عهد و وفای ارس نماند
تنها نه خصم رهزن ما شد، که دوست هم
چندان که پیش رفتش از او بازپس نماند
رفتند و رفت هر چه فریب و دروغ بود
تا مرگ این حقیقت بیرحم بس نماند
تابنده باد مشعل می! کاندر این ظلام
موسی بشد، به وادی ایمن قبس نماند
برخیز امید و چاره غمها ز باده خواه
گر نیست پس چه چاره کنی؟ چاره پس نماند



م. اميد


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر